به آخرین عکس گالریام نگاه میکنم و میگویم ۹۸ هم تمام شد.
سخت بود، خیلی سخت!
و اگر یحیا به این دنیا نیامده بود سخت میتوانستم دوستش داشته باشم.
کمتر ماهی را گذراندیم که در آن فقط یک چالش جدی داشتیم. و خیلی از مسایل غول مرحله آخر بودند که باید از پسشان بر میآمدیم تا زنده بمانیم. و خب انگار تا این لحظه زنده ماندیم! شکر خدا!
با وجود یادآوری آن همه لحظه پر استرسی که هر ماه به بهانهای تجربه کردیم و در ماههای آخر بارداری هم رهایم نکرد چرا دوستش دارم؟
شاید به خاطر اینکه همیشه از درسهای سخت و امتحانهای سخت و پروژههای پیچیده خوشم آمده. انگار زیر آب اکسیژن پیدا کنی و نفس بکشی.
دلم نمیخواهد بدانم سال نود و نه چه برایم خواهد داشت. من همه خودم را اینهمه سال با خودم کشیدهام و تا فردا به امید خدا به نود و نه برسانم. و این راه را تا روزی که خودش بخواهد ادامه خواهم داد.
باید نگاه دیگری به هدفهایم بیندازم.
گالری تازه انشاالله پر خواهد بود از عکسهایی که مرا بزرگتر خواهد کرد.
کاش آنطور که مقبول افتد.